آذردخت



خوب امروز بیست وهفت اسفند نود و هفته و من یه کمی دیگه تلاش کنم می‌تونم بگم که یه ساله اینجا ننوشتم!
اون روز که نوشتم خیلی غمگین بودم. حق داشتم. خیلی زیاد. توی زمان‌های زیادی از این سال هم خیلی غمگین بودم. حال و احوال و وقایعی که اتفاق افتاد در کنار افسردگی بعد از زایمان دست به دست هم دادند که حالم خیلی بد باشه. در زمان‌های متوالی فکر خودکشی توی سرم تکرار می‌شد. شدیدا تکراری و آزاردهنده. دوبار به قدری تمایلش شدید بود که خودم رو هم ترسوند. الان برگشتم سر کار. از اون بطالت و گرفتاری توی خونه راحت شدم و حالم خیلی بهتره. فعلا بابت سر کار اومدن به قدری شکرگزار و شادم که اصلا نمی‌فهمم قبلا چرا اینقدر غر می‌زدم که از اینجا متنفرم. البته که مطمئنم شش ماه دیگه دوباره به شکر خوردن می‌افتم و از کارم متنفر می‌شم! :)
شرمنده‌ام که از تولد پسرچه نازنینم اینجا چیزی ننوشتم. پسرچه شیرینه و عزیز. خدا حفظش کنه. بچه نسبتا آرومیه. باهوش‌تر از پسرک و سهل‌مزاج‌تر. خودش را با مشکل کم‌شیری من وفق داد و  با هر مرارتی که بود سینه گرفت و شیر خودم رو خورد. اتفاقی که سر پسرک من بابت اتفاق‌ نیفتادنش خون گریه کردم. البته با سر کار اومدنم خیلی مشکل ایجاد شده چون ایشون به هیچ عنوان علاقه‌ای به شیشه شیر ندارند و الان فقط فاصله شب تا صبح که پیشش هستم شیر می‌خوره و خوب این خیلی کمه و من عذاب وجدان دارم. هنوز هم بلد نیست با لیوان شیر بخوره و شیر خودم هم که اصلا اینقدر کمه که دوشیده نمی‌شه. در ضمن حضرت آقا از وقتی که دندون درآورده چنان گازهایی می‌گیره که جیغ من رو در میاره!
اما در کل نوزاد ساده‌تری بود از پسرک. روز اولی که آوردیمش خونه گذاشتمش روی تخت و کنارش خوابیدم و دو ساعت بعد با صدای دلنشین بارون و با تعجب تمام از خواب بیدار شدم که عه این هنوز خوابه! از بسکه پسرک نوزاد نیم ساعت به نیم ساعت بیدار بود و شیر می‌خواست و در فاصله‌ای هم که شیر نمی‌خواست من داشتم با رنج و مرارت شیر می‌دوشیدم. حیف که من خودم خیلی خوب نبودم که از وجودش لذت ببرم. یکی از دلایل شدید ناراحتی ام اون ماه‌های اول این بود که شدیدا عذاب وجدان داشتم بابت به دنیا آوردن پسرچه. می‌گفتم با این اوضاع مملکت اشتباه کردم. اما الان با خودم فکر می‌کنم اگه پسرچه به دنیا نیومده بود، یه چیزی توی وجودم کم بود. یعنی مادری‌ام کامل نشده بود. وجود پسرچه به من فرصت داد که چیزهایی که زمان پسرک، یا به خاطر شرایطی که براش پیش اومد، یا به خاطر بی‌تجربگی خودم، یا به خاطر اخلاقیات خاص پسرک فرصت تجربه کردنش رو پیدا نکردم، این بار تجربه کنم و خوب واقعا بابتش شکرگزارم .
سال سختی رو گذروندم (البته فکر کنم همه گذروندند توی این مملکت) متاسفانه چشم‌انداز مثبتی هم پیش رومون نیست. امیدوارم اوضاع درست بشه. درست که نمی‌شه اما امیدوارم قابل تحمل بشه.

راستی لاتاری ثبت نام کردم! خیلی احمقانه امیدوارم که ببرم. حالا اگه ببرم آیا ترامپ می‌ذاره بریم؟ آیا حالا که ارزش پولمون از پهن کمتر شده می‌شه ثابت کنم که قدرت یک سال زندگی در امریکا را دارم. اصلا می‌تونم برم اونجا؟ با دو تا بچه کوچیک؟ اصلا نمی‌دونم اما باز هم امیدوارم ببرم. داشتن یه امید اینجوری هر چند احمقانه و نشدنی این روزها خیلی لازمه!

زندگی‌مون خیلی تغییر کرده. حالا دیگه اومدیم مرکز استان زندگی می‌کنیم. مامان اینها هم همین‌جا نزدیکمون خونه خریدند. چیزی که سالیان سال دوست داشتم انجام بشه و خوب الان خیلی مطمئن نیستم که بهتر شده یا نه! چون از محل کارم که دورتر شدم و خوب شرایط سخت‌تر از اون موقع است که با مامان اینها یک طبقه فاصله داشتیم.
مامانم بالاخره قبول کرد که بازنشسته بشه و الان پسرچه رو نگه می‌داره. خیلی شرمنده‌اش هستم و می‌دونم که ته دلش راضی به این کار نبود. حالا که بعد از روزهای سخت افسردگی برگشتم سر کار و می‌بینم چقدر توی روحیه‌ام تأثیر مثبت داشته و از فکر و خیال دری‌وری کردن جلوگیری می‌کنه، بیشتر عذاب وجدان دارم بابت مامانم. امیدوارم زودتر شرایط یه جوری بشه که بتونم پسرچه رو بذارم مهد تا مامانم حداقل ساعاتی در روز رو آرامش داشته باشه.
اوضاع با همسر خیلی نوسان داره. خیلی دلم می‌خواد بتونم رابطه را باهاش ترمیم کنم و ببخشمش اما خیلی سخته. می‌دونم که ارتباط مثبت ما با هم چقققدر در روحیه و آینده پسرک تأثیر داره. اما خوب خیلی سخته. شاید امسال بزرگترین آرزو و دعام بعد از سلامتی برای همه‌مون این باشه که بتونم رابطه‌ام را با همسرم ترمیم کنم.
پدر و مادر همسر هم روزهای سختی را می‌گذرونند. پدرش علاوه بر مشکل کمر که داشت دچار فراموشی (آایمر؟) شده. راستش مطمئن نیستم آایمر باشه. البته یه سابقه فامیلی قوی دارند اما من بیشتر فکر می‌کنم که مشکل پدر همسر، افسردگی و فراموشی ناشی از اون هست. مشکل کمر و ایراد جدی در راه رفتن ایشون منجر شد به اینکه امکان فعالیت ازش گرفته بشه و خونه‌نشینی حسابی افسرده‌اش کرده. ضمن اینکه به طور متناوب که‌ی مزمن سراغش میاد که هیچ دلیلی براش پیدا نکردن و خلاصه حسابی کلافه و افسرده است. مادرشوهر هم که در حالت عادی حوصله‌ی هیچ کس و هیچ چیزی رو نداره این موضوع هم کلافه‌اش کرده و خلاصه که روزهای خوبی ندارند. امیدوارم هر چه زودتر آرامش و سلامتی سراغشون بیاد.
دلم می‌خواد خاطره‌ی تولد پسرچه رو بنویسم. یه کمی هم نوشتم اما باید یه موقعی باشه که خلوت باشم و ذهنم پراکنده نشه. این روزها سر کار خیلی شلوغیم که البته برای من یه جور تراپیه. اما فرصت هیچ کاری به آدم دست نمی‌ده. حالا که دارم می‌نویسم امروز هییییچ کس نیومده سر کار به جز من. مصداق کامل حسنی که جمعه‌ها می‌رفت مکتب! منم از خلوتی استفاده کردم و حالا دارم می‌نویسم.

راستی سر کار رئیسمون هم عوض شده و به جای اون رئیس مقرراتی سخت‌گیر قبلی که اجبارا بازنشست شد، یه رئیس جوان و خوش‌فکر داریم الان که فکر کنم حضور اون هم باعث شده یه کمی محیط دوست‌داشتنی‌تر بشه. فکر کن زوری می‌گفت نمی‌خواد دیگه امروز و فردا بیایید سرکار اما من که هم به مرخصی‌هام احتیاج دارم و هم اینکه اگه بمونم تو خونه دوباره اخلاقم خراب می‌شه چش سفیدی کردم اومدم!

امیدوارم دوباره زود بیام بنویسم. این مدت چند تا کامنت گرفتم از کسانی که منتظر بودن دوباره بنویسم. جدی خیلی خوشحال شدم که کسی اینجا رو می‌خونه. ماچ به لپتون خلاصه.


سلام مجدد پس از سه ماه!

باورتون می‌شه که کل این سه ماه که سر کار بودیم امروز اولین روز آرامش هست؟ یه دوره طوفانی داشتیم از سر شلوغی و امروز که اولین روز بدون بدوبدو هست اومدم که یه کمی بنویسم.

کی بود گفت رئیس جوون خوش‌فکر خیلی خوبه؟ حرفم رو پس می‌گیرم.:) بیچاره شدیم به خدا!

خوب اولین خبر اینکه لاتاری برنده نشدیم! نمی‌دونم چرا اینقدر بهش دل بسته بودم. اما خدا می‌دونه که توی اون گودال عمیقی که گرفتار بودم، همین دست‌آویز حتی محال چقدر حالم رو بهتر می‌کرد. فعلا که تموم شد. من هم خدا رو شکر حال و احوالم بهتره.

بچه‌ها هم خوبند این روزها شکر خدا. پسرچه شیرین و بانمک شده حسابی. الان حدودا 14 ماهشه اما هنوز هیچی حرف نمی‌زنه. بع بع می‌کنه حسابی! عین گوسفند!‌:) اما هیچ کلمه‌ی معنی داری نمی‌گه. همون بع را با لحن‌ها و کشش‌های گوناگون به مقاصد مختلف به کار می‌بره. اما خوب درکش از حرف‌هایی که بهش می‌زنیم بالاست، دستورات را اجرا می‌کنه، بای‌بای و دست‌دست می‌کنه. کلاغ‌پر را جواب می‌ده (بله من می‌گم کلاغ، اون می‌گه بع!) و با اشاره حسابی دستور می‌ده و منظورش را می‌فهمونه اما حرف نمی‌زنه. فعلا که هنوز نگران نشدم! :) راه هم هنوز نمی‌ره. البته اگر بلندش کنیم و تشویقش کنیم چند قدمی می‌ره اما طبق تجربه من تا موقعی که از لحاظ فکری بچه به این نتیجه نرسه که راه رفتن براش به صرفه‌تر از چهاردست و پاست به راه رفتن نمی‌افته. فعلا هنوز فقط دوست داره که دستش را بگیریم و به مدت نامتناهی راه ببریمش!
روحیاتش صد و هشتاد درجه با پسرک متفاوته. به جای محافظه‌کاری و ترسویی اون، قلدر، شاد و نترسه. شیرینه، خوش‌اخلاقه اما اصلا صبور نیست. اگر مریض بشه همه را بیچاره مِی‌کنه. خیلی مهربونیش رو ابراز می‌کنه در مقابل خیلی انتظار داره که بهش ابراز کنی. فکر کنم بهترین تعریفش این می‌شه که پسرک درونگراست و پسرچه برون‌گرا. از لحاظ ظاهری، بسیار شبیه بابام شده، از ته دل امیدورام که اخلاقش به بابام نره! :) خوش‌خوراکه. به هیچ چیزی نه نمی‌گه و آسیابش همه چیزی خورد می‌کنه. خودش را توی دل همه جا می‌کنه. هنوز شیر می‌خوره و تصمیم نداره ترک کنه. وقتی که دارم آماده می‌شم که بهش شیر بدم به طرز بسیار خنده‌داری شیهه می‌کشه. بابتش داشتنش شکرگزارم. خدا بهم لطف کرد تا بتونم بعد از سختی‌هایی که سر پسرک کشیدم، یه کمی شیرینی مادر بودن را هم بچشم!

پسرک هم بدک نیست. داره تعطیلات تابستانه را می‌گذرونه و بسیار حوصله‌اش سر رفته. همچنان واضح‌ترین خصوصین شخصیتش لجبازیه. اما بعضی وقت‌ها با مغز کوچیکش چنان تحلیل‌هایی از رفتار و سکنات ما تحویلمون می‌ده که نمی‌تونم قهقهه نزنم. قراره از اول تیر بره کلاس ژیمناستیک (به قول خودش جیملاستیک!)
مربی پیش‌دبستانی‌اش معتقد بود که خیلی باهوشه و شاگرد اول کلاسش بوده. راستش من خیلی در این مورد مطمئن نیستم. شاید چون پسرک قبلا از نه ماهگی مهد رفته بود خیل از آموزش‌ها براش تکراری بوده و در مقایسه با سایرین زود گرفته. نمی‌خوام بگم که باهوش نیست. اما از نظر من از اونهایی که ستاره و شاگرد اول باشند هم نیست. بسیار حساسه. همچنان نشانه‌‌های اضطراب داره که از نوزادی همراهش بود و همچنان برای من بزرگترین راز و علامت سوال هست که چرا این بچه از اول تولدش ترسیده پا به این دنیا گذاشت. چرا اینقدر تحریک‌پذیر بود و هست. هنوز صدای بلند، کمترین بو، کمترین مزه‌ی عجیب و جدید براش آزاردهنده است. همچنان ترسو هست. گاهی اوقات نشونه‌های وسواس از خودش نشون می‌ده. گاهی افکار وسواسی پیدا می‌کنه. از تجربه‌های جدید، مکان‌های جدید می‌ترسه. خیلی وقت‌ها منفی‌کاری می‌کنه. اینرسی‌اش زیاده. یعنی شروع کردن کاری براش سخته، خاتمه دادنش هم سخته. حاضر نیست بره پارک، اما اگه رفت دیگه برگشتنش با کرام‌الکاتبینه. بیشتر از ده تا ماشین مشکی داره و باز هم اگر بخواد بخره مشکی می‌خره. از سر و کول خونه داره ماشین بالا می‌ره و اون همچنان ماااااشین می‌خواد. خلاصه که بچه‌ی سختیه. گاهی اوقات از تصور آینده‌اش به عنوان یک نوجوان وحشت می‌کنم. فقط امیدوارم که خدا کمکم کنه که باهاش خوب بتونم کنار بیام.

خودم هم بد نیستم. امسال عید رزولوشن اصلی سال را تعیین کردم کاهش وزن. فعلا که طی این سه ماه هیچ موفقیتی نداشتم. فرمولهای قبلیم اصلا جواب نمی‌ده. چون اصلا سالم غذا نمی‌خورم. وقت آشپزی اختصاصی برای خودم را ندارم. غذاهای فوری-فوتی با مدت زمان آماده سازی کمتر از یک ساعت معمولا سالم از کار در نمی‌آن. ضمن اینکه مجبورم مطابق ذائقه‌ی پسرک و همسر هم بپزم و نتیجه این شده که دستم حسابی به روغن باز شده، برنج زیاد می‌پزم و سبزیجات و سالاد تقریبا از رژیم غذایی‌مون حذف شده. ضمن اینکه کمخوابی و کمبود انرژی در بسیاری موارد شدیدا تشویقم می‌کنه به پرخوری و خوردن شیرینی. وقتی هم که شیرینی می‌خورم و می‌بینم که عه چقدر انرژی گرفتم و خواب از سرم پرید، انگار تشویق می‌شم حسابی! ضمن اینکه برنامه ورزش منظم هم نمی‌تونم داشته باشم. هر وقت که شلوغی سر کار اجازه می‌ده سعی می‌کنم که پیاده‌روی داشته باشم اما برای وضعیت الان من پیاده‌روی صرف جواب نمی‌ده. باید ورزش سیستماتیک بکنم اما وقتش را ندارم. تازه تابستون هم در پیشه که گرماش مانع از فعالیته و بستینیش چاق کننده! فعلا چشم امیدم به اول مهر هست که به خودم قول دادم می‌رم باشگاه. تا چقدر موفق باشم خدا عالمه.
اما در مورد تغذیه فکر میکنم نمی‌تونم به دانسته‌های اجرا نکردنی خودم اکتفا کنم و باید کمک بگیرم. شاید رفتم یکی از این رژیم دوزاری‌ها مثل کرمانی را گرفتم که یه راهنما و الگو برام باشه و خودم را مجبور کنم به رعایتش. هنوز مطمئن نیستم. اما چیزی که می‌دونم اینه که عادات غذایی‌ام دوباره نیاز به پالایش اساسی داره. حددداقل باید 10 کیلو کم کنم. باید.

روابط با همسر هم همچنان در همان حالت قبله. خیلی دوست ندارم بهش فکر کنم. فعلا مثل یه خواهر برادر نسبتا صمیمی داریم در کنار هم زندگی می‌کنیم. بببینیم چی می‌شه. ترجیح می‌دم خیلی این رابطه را دستکاری‌اش نکنم فعلا.

فکر توی ذهنم زیاده. اگر وقت داشته باشم سعی می‌کنم مرتب بنویسم. تا چه پیش آید. :)


سلام
تاریخ امروز 20 آذر 98عه. یعنی به تقریب خوبی شش ماه از آخرین باری که نوشتم می‌گذره. باز هم بعد از مدتها زمان خلوت سر کار پیدا کردم که بتونم بنویسم. 
الان متن پایین رو خوندم. فکر کنم با این فاصله زیاد بهتر باشه بر اساس اون گزارش بدم که چه تغییراتی داشتیم این شش ماه.
تابستان که با شلوغی خیلی زیاد گذشت. همکارها اکثرا مرخصی بودند و طی مدت تابستان من برای مدت های زیادی فقط خودم بودم و رئیس. یعنی از جمع پنج شش نفر چهار پنج نفر مرخصی بودند که خوب خیلی سخت گذشت و بی‌انصافی بود. همه وقتی تازه از مرخصی زایمان برمی‌گردند تا مدتها دست و پا شکسته و نامنظم سر کار می‌رند اما من روی تمام منظم‌های عالم رو سفید کرده بود.D: اما خوب چاره چیه. نمی‌شه از کسی گله کرد. وقتی سیستم اینقدر فشل و نابه‌سامانه، وقتی امیدی به اصلاح اوضاع نیست، وقتی دسته جمعی احساس می‌کنیم که لب یک پرتگاه ایستادیم،‌ نمی‌شه کسانی را که به قصد مهاجرت مرخصی‌های چند ماهه می‌گیرند یا انرژی و انگیزه کار کردن ندارند را مواخذه کرد. 
پیش‌درآمد تلخی به نظر میاد اما من حالم به این بدی‌ها نیست. یعنی با حال و احوالی که تابستان و پاییز پارسال از سر گذروندم این روزها حالم خیلی هم خوبه. فعلا از مکانیزم کبک استفاده می‌کنم. یعنی سعی می‌کنم سرم را بکنم زیر برف. اخبار را دنبال نکنم. به ابعاد ترسناک اوضاع مملکت فکر نکنم و احساس گیرکردگی توی قفس نداشته باشم. خیلی دلم می‌خواست امکان مهاجرت داشته باشم (یعنی یه طورهایی بزرگترین آرزوی زندگیم هست) اما با شرایط فعلی زندگیم امکانش نیست. پس ترجیح می‌دم که به عنوان یه گزینه هم بهش فکر نکنم. 
پرونده بحث کاهش وزن همچنان روی میزه. با شروع مهر رفتم بدنسازی. خوب انگیزه داشتم و روتین شده بود برام و یه روز که نمی‌رفتم حالم بد می‌شد که ماجراهای آبان پیش اومد و یک هفته تعطیلی اجباری محل کار باعث شد از قطار بیافتم پایین. راستش اینکه خیلی وزن کم نکردم هم مزید بر علت بود. سایز کم کردم اما وزن نه. قشنگ شرایطم با سال 93 که بعد از زایمان اولم تلاش کردم وزنم را بیارم پایین فرق کرده. پیر شدم. حالا به این نتیجه رسیدم که باید حتما یه رژیم غذایی هم بگیرم. فعلا ورزش را گذاشتم کنار متأسفانه اما به مدد پادکست‌ گوش دادن (فعلا چنل بی عزیز) پیاده‌روی‌های طولانی می‌رم که خوب خیلی هم تأثیر نداره D: 
پسرچه از همون چهارده ماهگی شروع کرد به راه رفتن. چند کلمه‌ای هم حرف می‌زنه فعلا. مامان، بابا، دادا، دّدّ،، آب، چشم، دخ (دهن)، بّخ (بّه)، ایا (بیا-بده)، دّ(دست-در-لباسم رو در بیار)، دایی کلماتیه که می‌گه. زورگو، خوشحال، خوشخوراک، کم‌خواب، صداکلفت،بامزه و هالولاته. توی هر جمعی حسابی دلبری و جلب توجه می‌کنه و باعث برانگیختن حسادت پسرک می‌شه. حدود یک ماه و نیم پیش واکسن هیجده ماهگی‌اش رو زدیم و از دست واکسن‌ها رها شدیم. همچنان شیر می‌خوره و من با تمام وجودم آرزو دارم که دیگه نخوره. طی دو ماه اخیر چهار تا دندون در آورده و الان هم داره چهارتای دیگه داره در میاره.
پسرک پیش دبستانی دو می‌ره. همچنان به عنوان شاگرد زرنگ می‌شناسنش اما مربی می‌گه که خیییییلی حرف می‌زنه. هنوز ذهنش روی بعضی مطالب قفل می‌شه. کل دو ماه محرم و صفر امام حسین و کربلا و شهادت و علی اصغر تم ثابت حرف‌ها و نقاشی‌ها و سوالاش بود. فوتبال و ماشین و جنگ هم سایر مطالب مورد علاقه‌اش هستند. خیلی وقت‌ها حس می‌کنم که رفتارهاش نرمال نیست اما نمی‌دونم چقدر باید نگران باشم. خیلی از رفتارهای عجیبش بعد از مدتی کنار گذاشته می‌شه و خیلی ها هم نه. مثلا عطش سیری‌ناپذیر خریدن ماشین فعلا مدتیه که درش فروکش کرده. اما استرس‌ها و ترس‌هاش کمابیش ادامه داره. از تاریکی و تنها خوابیدن و صدای بلند و حاجی فیروز و می‌ترسه. شعرهای مهد رو دو روزه یاد می‌گیره. خیلی حساسه و تا موضوعی اذیتش کنه شروع به منفی‌کاری می‌کنه. با تمام وجودم دوستش دارم و نگرانشم. می‌دونم استعداد خوبی داره که اگه این روحیه حساس و خلق و خوی خاصش اجازه بده می‌تونه آدم موفقی باشه اما راه سختی پیش رومه.
ارتباطات با همسرجان مثل قبله. بیشترین اختلافات در مورد رفتار با پسرک و موضع اون در قبال پدر و مادرشه. سعی می‌کنم جو آرومی داشته باشیم چون دعوا و بداخلاقیم روی پسرک تأثیر بدی داره.
پسرک چند وقت پیش بهم گفت مامان من خیلی دوستت دارم اما پارسال دوستت نداشتم. حرفش بیشتر از اینکه برام ناراحت‌کننده باشه آموزنده بود. موجود حساس و عجیبیه. گاهی وقت‌ها از اینکه دختری ندارم که باهام همدردی کنه به جای اینکه برام قلدر بازی در بیاره می‌گیره. 
تمرکز ندارم و پراکنده می‌نویسم. آخه داره دیرم می‌شه. فعلا این را ثبت می‌کنم تا ببینم کی دوباره فرصت می‌کنم بیام اینجا. فعلا D:
 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها